بایگانی ماهانه: آگوست 2010

این شبهای بی خوابی

استاندارد

چن وقته خواب من ریخته بهم نمی تونم بخوابم یعنی هی می خوام بخوابم ها نمیشه لامصب من قبل تر ها مثل خرس بودم توی زمستون می خوابیدم از سر شب تا خوده کله ظهر روزه بعد حالا همش کار میکنم اینور اونور میرم ولی بازم شبا نمی تونم بخوابم هی جی رو بغل میکنم و فشار میدم که به زور بیدارش کنم ولی اون عین خرس توی خواب زمسونی تکون نمی خوره !!!

دیشب یه فیلم دیدم کلی اعصابمو خراب کرد اسمش اسپایدر بود پسرک بیمار روانی بود یعنی بی آزار به نظر میمود ولی آخر فیلمه فهمیدم زنده ننه خودشو کشته در اثر توهمات !

بگذریم حالا دیشب جی مست کرده و ساعت 9 شب میگه خستمه و رفته خوابیده منم ساعت 9 و نیمش رفتم خوابیدم ولی خوابم نبرده و بعد که خوابم برده ساعت یک بیدار شدم و دوباره همین طوری زل زدم به کمر جی و هی محکم تر بغلش کردم تا خوابم ببره شاید ولی دریغ ….!

امروز هم بیگ دونیشن بود برا بیریتیش هارت فوندیشن و منم رفتم برا کمک باید یه سری پاکت بدی دست مردم که اونا چیزایی که نمی خوان رو بیارن واسه مغازه …!

من از صب چهل تا پاکت دادم دسته مردم جی اومد یه ساعته 60-70 تا پاکت رد کرد کلی قربون و صدقش رفتم و بعدم رفتیم یه دونه از این بازای خیریه و کلی چیز میز با قیمت مفت خریدیم و اومدم خونه !

بعد یه کاری کردم عین خر الان توش موندم از اون جایی که هیچکی نمی دونه که من  لاو دارم و اینا یعنی به دوستام نگفتم چن روزه پیش یه ایمیل عاشقانه دریافت کردم و به آقای جی هم گفتم :((

چن روز پیش تر ها هم زدم سیم سه تارم رو پاره کردم و کلی به خودم فوهش دادم و گریه کردم :((((

ولی در عوضش از بیریتش هارت فوندیشن یه گیتار خریدم 25 پوند!:)

به آرامی …

استاندارد

خوب دیروز در حین پختن غذا انگشت اشاره دست راستم رو بریدم!

دیشب رفتیم سینما و سالت رو دیدم و بعضی جاهاش رو دوست نداشتم و وقتی که یارو از روی نقشه ایران نشانه گرفت یه لحظه فک کردم اگر واقعی بود هیچوقت این خانم سالت نمی تونست جلوشو بگیره و صاف می رفت میخورد وسط ایران اون بمبه هسته ای !

بعدش در راه برگشت درمورد خبری که خونده بودم شروع کردم به صحبت با آقای جی گفتم پاکستان نالیده که کمک ها کم بوده و اونم گفت آخه یه فاجعه انسانی رخ داده گفتم درسته ولی برا اینه که پاکستان هم مثل ایران بالایی مملکت همه دزدن و کمک ها که میرسه تا بخواد برسه به مردم تمام میشه وگرنه حتی اگه کمک ها ناچیز بود و مدیریت بود بازم وضع این بیچاره ها بهتر بود و اون گفت 20 میلیون نفر بودند گفتم می دونم ولی مدیریت نیست بعدش با بی حوصلگی گفت حالا چی شد بحث کشیده شد به پاکستان و من ناراحت شده و گفتم هیچی بابا من داشتم یه خبر رو برات میگفتم که تو ناراحت شدی دوباره و گفتم من ناراحت نشدم که اگه شده بودم بهت میگفتم چرا داری پرت و پلا (شایدم گفته چرت و پرت) میگی !!!

منم با ناراحتی گفتم تو عادت داری همیشه اینجوری با من مخالفت کنی مثلا درمورد قضیه ترک ها که پیش اومد جلوی رضا تو یه جوری از ترک ها حمایت کردی که من جا خوردم گفت آخه رضا ترکه …گفتم خوب باشه حرفش غیر منطقی بود به نظرم داشتم جوابشو می دادم (رضا گفته بود نصف ایران ترکه) و من بعدش به این نتیجه رسیدم که  اینجوری که معلومه ما فارس ها در اقلیت به سر می بریم !بگذریم جناب جی ناراحت شدند و تمام دیشب پشتشان را به کردند و خوابیدند و وقتی هم ما بغلشان کردیم انگاری نه انگار حرفی نزدندو هی فقط آه کشیدند.

صبح هم می خواست خداحافظی نکرده بره که من سرمو از زیر پتو درآوردم و گفتم روزه خوبی داشته باشی عزیزم و اونم هول شد و گفت خداحافظ و بعدش مثل هر روز نیومد بغلم کنه ببوسه و یه کمی پیشم دراز بکشه ….داشتم به این موضوع فک میکردم یعنی شده یه جور عقده سرگردان درونه من اینکه اگه خانواده جی حمایتش میکردند و چیزای دیگه اون بازم منو انتخاب میکرد یا مثل دفعه اول بی خیال من میشد و میرفت سمت خانواده اش …از صب همش توی رختخواب غلت زدم و بهش فک کردم و الانم تنهایی نشستم و اینا رو می نویسم !

دلم گرفته …تنگ نشده برا هیچی فقط گرفته از اینکه چرا هر وقت من حرفه دلم رو میگم اون قهر میکنه و انتظار داره من عذرخواهی کنم آیا این خودش نمونه دیکتاتوری نیست ؟

الان اعصاب مصاب درستی ندارم و دلم میخواد بزنم بیرون برم

وقتی آدم دلش میگیرد

استاندارد

خوب من چن وقته ننوشتم دقیقا یادم نی البته چندان امر مهمی هم نی!

دیشب خونه یکی از دوستان (در اصل معلم سابق آقای جی) دعوت بودیم از اون خونه های قدیمی انگلیسی که رو سقفش یه چیزایی شبیه نی چیت داره …با یه حیاط درندشت که به خوده جنگل منتهی میشه و تو نمی دونی حیاط کجا تموم میشه و کلی گل و بوته و سبزی و درخت و اینا ….شام خوشمزه بود یه جور سوپ سرد مکزیکی درست کرده بود الیزابت با خیار سبز و فلفل سبز و گوچه و … خوشمزه بود و البته غذا اصلی هم یه جور لازانیا بود فک کنم که به جای پنیر پیتزا پنیر فتا توش بود (پنیر فتا همون پنیر تبریزی خودمونه) با کلی خرت و پرت و اینا ….

شوهر اولش مکزیکی بوده و اون چن سال مکزیک زندگی ککرده و دو تا بچه ازش داره که یکی از اونا رو دیشب دیدم دکتر بود و استاد دانشگاه ولی اگه همین جوری تو خیابون می دیدمش فک میکردم مثلا از این زنای خونه داره …!(سادگی جزیی از زندگیشون بود )خوب انگاری من الان درست در جایی هستم که باید می بودم :)))

بگذریم سه تا نوه داشت که خیلی خوشگل بودند در اصل بچه ها سه رگه بودند یه رگ مکزیکی و انگلیسی داشتن و پدرشون هم که پرتغالی بود خیلی خوشگل بودند حیف شد ازشون عکس نگرفتم :(

بگذریم این روزها یه جورایی سکوتم به هر کی ایمیل زدم جوابو نداده انگاری من نیستم هیچکی هم نه توی فیس بوک تحویلم میگره نه در مسنجر…

هر شب خواب می بینم به صورت سریالی که برگشتم ایران و به جرم جاسوسی دارند میبرم زندان و حالا هی من خودمو میزنم به در و دیوار که به خدا من به گور بابای شما خندیدم اگه جاسوس بوده باشم من هنو انگلیسی نمی تونم حرف بزنم ولی اونا منو کشون کشون می برن ….بعدش خواب میبینم با این یاروو الف نون دارم دعوا میکنم و بهش میگم اگه راست میگی بیا ببرم دادگاه اینجا اگه نمی ترسی و اونم میگه اگه جرات داری پاتو بذار ایران !!!!

بعدش خواب می بینم دوباره توی هتل هستم یارو می خواد منو بکشه و من می خوام تلفن کنم به 110(نتیجه اینکه من در ایران هستم) بعد گوشی تلفنم شده شکل شکلات !!!

چن شب پیش از ترسم آقای جی رو بیدار کردم نصفه شب و اونم کلی خسته و خورد بود و قاطی کرده بود چی شده برا همین رفته بود لبه تخت نمی اومد بخوابه بعدش هم گرفت خوابید انگار نه انگار که من ترسیده بودم !

امشب مهمون داشتیم که کنسل شد و حالا هم نشستم اینا رو می نویسم !

26.می.2010

استاندارد

بهم گفتن در مورد ایران بنویس دو ساعت توی کتابخانه با خودم کلنجار رفتم که بنویسم نمی دانستم از کجایش بنویسم نمی خوام برا این خارجی ها چیزی بنویسم که دیدشون از این چیزی که هست چیزتر بشه ولی هر چی فک کردم نمی دوستم چی باید بنویسم …بنویسم ایرانم زن است ولی زن در آن حق نفس کشیدن ندارد بی حضور مرد …
بگویم ایرانم روزی نماینده آزادی و حقوق بشر بود و امروز آخ نگم بهتره چون بلافاصله میگن نظرت در مورد اعدام چن روز پیشه خانوم دانی ؟؟؟ و من باید انگشت بگزم به دندان که آبروی رفته چطور برمیگرده …
بنویسم از تمدن چن هزار ساله ای که به نفس شیطانی عده ای آتش گرفت و دود شد و به هوا رفت …از چی بنویسم از کشتارهای دیروز خرداد یه از اعدام های امروز خرداد …از کشتار مردمیکه تنها اعتراض کوچکی داشتند بر حقی که از آن خود می دانستند و در قانون اساسی ذکر شده بودند و مردان قانون انگارخبرندارند از قانون اساسی دستور کشت و کشتار دادند و به زندان کشیدند زنان و مردان هم وطنم را و اینکه ما ترسیدیم و فرار کردیم؟
بنویسم از اینکه آنجایی که بودم سنگ را بسته بودند و سگ را گشاده و مردم هر روز غمگین تر از روز قبل ….
هفته پیش از آیین باستان خواستند نوروز را به تصویر کشیدم برایشان امروز چه کنم که خواسته اند در مورد مردمان کشورم و ایرانم بنویسم هیچ ندارم در دستانم و می هراسم که بنویسم آیین زرتشت به باد رفت و دروغگویی و ناپاکی در خونمان جاری شده است که بگویم تخم بدی همه جا پراکنده شد و همه مان تلاش داریم دیگری را به خاک سیاه بنشانیم و خدا می داند از مجا آمد این همه پلشتی و زشتی …
نمی دانم هیچ ندارم در دستانم تنها خط اول نوشته ام ایرانم کوه های قشنگی دارد و چهار فصل خدا را می توانی تجربه کنی در ایرانم و می توانی کویر را ببینی و به دریا برسی بعدش ولی نمی دانم چه بنویسم از مردمانش و از شهرهایش که در آلودگی و سر و صدا غرق شده است!هیچ نمی دانم…

7.می.2010

استاندارد

و آقای جی دارد کتاب می خواند اسمش هست «reading lalita in tehran»و گاهی اوقات برای من هم بخشی را ترجمه میکند و می گوید چی شده حالا یه هو چشاش پره اشک میشه میگم چی شد هانی میگه نوشته یکی از بچه ها عشقش مردهای قصه ها بوده و دلش می خواسته همیشه با دارسی بماند و این دختر درد کشیده است و او همدردی می کند و من یادم می آید به خواهرم او هم همیشه عاشق دارسی من هم بودم ولی من دارسی قصه را پیدا کردم و اون نه و حالا منم با آقای جی دارم اشک می ریزم او برای دختران ایرانی و من تنها برای خواهرم که دارسی قصه اش گم شد در ازدواجی اجباری و امان و از این درد هایی که کشیدیم و تمامی ندارد و امان از زورهایی که که شنیدیم و تمامی ندارد و امان از عاشقی های قصه …حالا آقای جی منو بغل کرده و دلداری میده و می بوسه و میگه هی دختر جان تو جیگر کی هستی و من با فین فین میگم «تو»و می خنده میگه چن تا و اشکاشو پاک میکنم و میگه «1004»تا نه ؟؟ و منم می خندم و اشکهاشو که رو گونه اس با لبها پاک میکنم و می نویسم که بماند بر جریده عالم دوام ما !!! ع

14.می.2010

استاندارد

از کتابخونه یه فیلم گرفتم ببینم قدیمیه ولی خوب برا سرگرمی خوبه می آیم خونه یه ساندویچ پنیر درست میکنم و بعدش می شینم به دیدن فیلمه اسمش هست «این هر شوز»بعدش یه جاهایی هی اشک منو درآورد برا اینکه هی یاده خواهر جانه افتادم حتی وقتی آقای جی اومدم نشستم بقیه فیلم رو دیدم و خودش مجبور شد بره شام ببپزه و من نشستم هی زار زدم خصوصااونشعر آخری که خواهر خوند دلم براش تنگ تر شد و بعدش باهاش تماس گرفتم و یه کمی حرف زدیم تا آرام شدم…امروز رفتم و برای اولین بار یه کارت پستال را در زندگانیم پست کردم وقتی ایران بودیم که هیچکی این کارو نمیکرد ولی اینجا خیلی رایجه و من برای خواهر زاده هام که چهار خرداد تولدشونه یه کارت خوچگل فرستادم.تولد دو تا وروجک خواهر توی یه روزه با شش سال اختلاف و این یه اتفاق بامزه بود توی خونه اونا.

استاندارد

وقتی رسیدم همش چشم چشم میکردم کجایی بی هوا جلوم ظاهر شدی و فقط برق اشک هایت را دیدم و دیگر هیچ به نظرم نیامد و بعدش همش نرمای لب بود که حس کردم و عطر تن و خستگی راه از یادم رفت و با خودم گفتم کی می رسیم خانه که تن تو یکی شود با تنم؟؟؟؟ و آرام بگیرد دلم وهی غر نزند امشب که بی تو گذشت !و بعدش یادم آمد به پسرکی که بسته تو را داده بودم دستش همانی که در فرودگاه باهاش آشنا شده بودم و و چشم رفت که بیایدش و دیدم روبرویمان ایستاده و تا آمدم بگویمت تو باز دست بردی به کمر و لب گذاشتی بر لب و دیگر سخن نبود و گفتی بالاخره آمدی دختر جان ؟ و چشمهایم خندید به چشمهایت که به اشک نشسته بود و محکم تر بغلت کردم.زمان ایستاده بود انگار و همه چیز آرام و باورم نمیشد که از جهنم رسته باشم .معرفیتان کردم به هم و پسرک با متانت بطر ویسکی را به دستم داد و سوغاتی من بود برایت و خنده دار بود زیره به کرمان بردن ولی خوشم آمده بود خریده بودم برایت و تمام مدت مسیر مترو تا ایستگاه قطار و از آنجا تا خانه همش زمزمه میکردم کی می رسیم و تو خیال میکردی خسته هستم بی خبر که من تشنه آویختن به تنت هستم و تو آرام گرفته بودی در کنارم تمام مدت و گاهی فقط آرام می گفتی باورم میکنی اینجایی ؟ و من فقط خودم را محکم تر می چسبانم به تویی که همه چیز هستی برای منی که غریبه ام اینجا ولی آشنایی دارم که تمام لحظه های ناب مرا شریک است..لبهایت طعم شراب شیراز است و چشمانت راز آتش عشق ققنوس و دستانت گله گله گرما است بر تنه من و تنها اینها را می خواهم و می بینم و نه هیچ چیز دیگر و آزادی برای من معنایش با تو بودن است و بس باید بدانی اینها را .
بعد مدت ها تصمیم گرفتم بیام بیرون از اون وبلاگ قدیمی و تصمیم به نوسازی گرفتم .

استاندارد

دیروز من پام رو کردم توی یه کفش که من استخر می خوام و آقای جی مجبور شد منو ببره استخر :)و بگذریم که دفعه قبلی که این کار رو کردم وقتی رفتیم استخر تعطیل شده بود و همه رفته بودند ولی این بار هم زودتر رفتیم و هم شمبه بود روزش ولی وقتی رسیدیم طی گفتار آقای جی و خانم ریسپشن فهمیدیم امروز هم شنا مالیده ولی آقای جی گفت اگه بخوای می تونیم بریم سونا و جکوزی و ما هم گفتیم حالا که نمیذارن بریم شنا بریم دلمون نسوزه (البته منظورمون از دل جای دیگه است)وقتی رفتیم با آقای جی داخل متوجه شدم خیلی خلوته و همون چن نفری هم که اونجا بودند مرد بودند  و البته ما احساس خطر داشتیم یعنی همه جوره هنوز ایرانی بازی در میاریم و حالا جلوی در سونا واسادیم که ما تو نمی آییم و آقای جی داره خودشو می خوره بیا تو دختر جان و یکی از پسر ها گفت میشه درو ببندی ؟؟ منم با خجالت عین دختر چارده ساله ای که براش خواستگار اومده و هول شده رفتیم اون جا نشستم و درو بستم ولی طاقت نیوردم و اومدم بیرون و آقای جی گفت بریم جکوزی دختر جان و رفتم و نشسته بودیم که یه پیرمرده اومد داخل و خندید و به آقای جی گفت توی هانی مون هستین ؟؟؟ و آقای جی هم خندید که آره و اونم با یه لبخند  مهربونی بهمون نگا کرد و اومد توی جکوزی و تا اومد جکوزی آف شد و خندید و گفت ببخشید و ما هم خندیدیم و وقتی خانوم های دیگه اومدن تنها کسی که نگاشون میکرد من بودم !!! خوب من ندیدبدید ترینم توی اینا دیگه ! و آقای جی هی می زنه به پای من که بابا زشته چشات رو درویش کن خوب  و من می خندم که بابا هر چی اینا دارن منم دارم و بعدش ولو میشم روی صندلی راحتی کنار جکوزی و به فکر فرو میرم ….آقای جی میگه داری به
چی فک میکنی ؟ میگم دخترای مملکت خودم به همه اون بیچاره هایی که اگه متلک می خورن یا دست مالی میشن مردای دیگه یا حتی گاهی زنهای دیگه میگن تخصیره خودشه درس لباس نپوشیده و حالا نمی دانم اینجا چرا کسی دست مالی نمیشه شاید چون درس لباس می پوشن !

راستی گاهی مردها عصبانی میشوند وقتی بهشان میگویی شما باعث بدبختی زنهای مملکت من هستید ولی هستید دیگه وقتی متلک نمی گویی سعی هم نمیکنی حق را به من متلک خورده بدهی و همدرد من درد کشیده بشوی بلکه با آن دزد قافله دوستی می کنی و می گویی درست لباس نپوشیدی خوب می خواستی خودت را بیشتر بپوشانی !!!
البته من اینجا فهمیدم زنای مملکت من درس لباس نمی پوشند برای همین بهشان متلک می گویند و دست مردانمان برسد دستمالی هم میکنند ولی اینجا همه درست لباس می پوشن به موقع بیرون می روند و….
فقط یک چیزی همیشه برایم سوال میشود چرا من در ایران نمیتواستم با دوست پسرم یا شوهر یا پدرم یا حتی برادرم بروم استخر و اینجا میشود با دوستانی که جنسشان مذکر است رفت استخر ؟؟؟

16.می.2010