دیشبم خیلی خسته بودم یعنی همش جسمی نبود روحی هم بود ، تخصیر جی نبوده خستگی از کارم بود !احساس میکنم بیهودگیه .دیروز نزدیک بود بزنم بیام خونه وسط کار.زنک بدون اینکه بدونه واستاده هی به من میگه تو چرا اشتباهی سرو کردی غذا رو .هی حالا من می میگم آ دیدنت تیک انی تینگ !! هی اون انگاری نمی فهمه باز جمله اش رو تکرار میکنه تا اینکه این پسر انگلیسی برگشته میگه من بردم مگه فرقی میکرد بعد بدون اینکه از من عذرخواهی بشه به اون میگه ایتز اوکی !!! وای ؟ اینو من از خودم می پرسیدم اون اشتباه کرد دادشو سر من زده و برای اون ایتس اوکی هست برا من نیست؟
به جی گفتم جی نزدیک بود پاشه بره اونجا (عین این باباها هست میرن در خونه طرفی که بچه شون رو زده : ) ) خلاصه همین که من دلم میخواد دوباره برگردم سر کاره خودم یا یه کاری خودم برا خودم انجام بدم ولی وقتی همه استعدادم رو در نظر میگیرم می بینم هیچ هنری ندارم ! : ((((
دیروز این فیلم سرد سبز رو دیدم چقده فیلمه برام جالب بود به جی گفتم درسته که فروغ خیلی خیلی جووون بوده و حیف بوده که مرده ولی انگاری توی همون سالهای کوتاه همه چی رو تجربه کرده ازدواج بچه دار شدن جدایی و عاشقی و شیفتگی بدون وصال همه چی در اوج بودن و نبودن درد کشیدن هم که جزئی از زندگی کوتاهش بوده .
هپی فیت تو هم توصیه میشه برای دیدن من و جی دوس داشتیم مخصوصا این ویلی رو که برد پیت به جاش حرف میزنه خیلی خوشمزه بودن همه ولی من دیگه نمی تونم هیچ سی فودی بخورم با دیدن زندگانی اینا واااله !