بایگانی ماهانه: سپتامبر 2012

دل دلی

استاندارد

ایران رفتیم و برگشتیم ولی من هنوزم نمی فهمم ایران رفتنمون چطوری گذشت اصن چیکار کردم هیچی یادم نیست توی اون سه هفته دقیقا چیا خوردم و با کیا حرف زدم ! به هیچ دوست یا رفیقی تماس نگرفتم وقت هم شاید بوده ان لابلای زمانهایی که مهمونی نبودیم ولی یادم نیست چرا تلفن نکردم چرایش هم مبهم است!

جی هم یادآوری کرد به بچه های تلفن بزن ولی من نزدم.

تمام مدتی که ایران بودیم من همش فکر این بودم که برمیگردیم اینجا و حالا که اینجام فکرم که کی می تونیم دوباره بریم ایران ؟

همه برنامه ریزی که کرده بودیم برای گشتن توی شیراز باد هوا شد به محض ورودمون به ایران. یعنی حتی تا حافظیه هم نشد بریم و نشد یه قدمی توی چمران بزنیم.یکی دو بار هم شبانه عزممون رو جزم کردیم بریم پیاده روی که همگان متفق القول شدن که خطر دارد و نکنید این کار را بعله! روز هم که گرما بیداد میکرد و ما می چپیدیم توی خانه. و جی هم همش بین خانه ما و خانه خواهرش در حال رانندگی بود و نمی دونم چرا تمام مدت ساعت 5 رو انتخاب میکرد که بدترین زمان ممکن بود برای ترک کردن خونه توی گرما و من تمام مدت حال معتادی رو داشتم که مواد بهش نرسیده و خماره !

شبا هم که از زوره گرما با فاصله می خوابیدم و مرتب از خودمان سوال میکردیم بقیه چه جوری می تونیم وسط تابستون عروسی کنن !!! (نکته انحرافی)

همه فامیل من می خواستن جی و منو دعوت کنن و هر چی من میگفتم ما نمی تونیم بیاییم مامان میگفت مگه میشه باید برین اونا احترام گذاشتن سرتون که دعوتتون کردن. این وسط ما خواستیم یه سری به خانواده پدری بزنیم (هر چند اونا محل چیز هم به ما نذاشته بودند و فقط به خاطر پدر جان بود) چنان بلوایی شد بیا و ببین مادر جان دلخور بودند ما داریم میریم فامیل پدری رو هم ببینیم!

در طول سفر فقط یه مارگون رفتیم که خیلی خوب و با حال و خنک بود .

پدر جی هم دیدیم دقیقا روز آخر سفر برگشتمان. خواهر جی شب قبلش تکست کرده بود که حال پدرشان بد است می خواد بره بیمارستان و عمل قلب و اینا !!!! جی هم حالا هی این پا آن پا میکند برود و منم گفتم عزیزه من خب بیا برو بابات رو ببین کلک قضیه کنده بشه ! و ما رفتیم و پدر جانشون در همان بدو ورود خواستن که ما پروازمون رو کنسل کنیم( که فک کنم اگه به جی بود خیلی راحت تسلیم میشد و میگفت باشه) اما بنده به صورت مسالمت آمیز به جی گفتم که ما نمی تونیم بمونیم و خودت هم می دونی و اونم پذیرفت و نتیجه این شد که پدرشون رو دیدیم و هیچش هم نبود سرو مور و گنده نشسته بود و فرت فرت سیگار میکشید و منم خیلی شیک بهشون گفتم سیگار واسه قلب بسیار ضرر داره مراقب باشن خصوصا اینجوری که ما شنیدیم ایشون رو به عمل قلب باز بودن و اونم یه نگایی به ما نداخت و گفت چی کار کنه تمام این چن وقته کارش همین بوده ! و بعدم گفت خیلی دلش میخواسته ما بمونیم تا ما رو ببره یزد و برای من طلا و جواهرات عروسیم رو بخره ( و من در اینجا در حالی که تمام تلاش خودم رو میکردم نترکم از خنده فقط سری تکون دادم)  و بعدش جی هم از خنده رودبر شده توی ماشین و به من گفت کاش به بابام گفته بودیم پایه ایم هر کی فردا پا نشه بره یزد !!! دیوانه !

جی کلی بهش خوش گذشت ایران ولی من نه من تمام مدت مرگم زده بود اصن خوشحال نبودم یا همش یه مرضی داشتم به اسم معده درد که توی عمرم تجربه نکرده بودم دقیقا هیچی نخوردم وقتی ایران بودم و در حال مرگ سوار هواپیمای قطری شدم !

بگذریم به محض رسیدنمان حالم بهتر شد ولی هنوز اثراتش هس و گاهی گداری میگرد و ول میکند.

حوصله هیچی رو ندارم از وقتی برگشتم !