خوب این روزا همش سرگرم کار کردن بودم یا با مادر و پدر گراممان اینور آنور بودیم !
دو روز دیگه می خوایم بریم عروسی دوسته جی و اینا قراره اینجا عقد کنن و بعدش برن لهستان برا عروسی ….چن شب پیشا هم استگ ناین و هن نایتشون بود که جی رفت و من به خاطر شلوغی کار نرفتم ! همه اینا رو بچین کنار هم و بعد میشود به بغضی به اندازه یه هلوی فسقلی توی گلوی هر دوی ما ….حالا جی به روی خودش نمی آورد ولی همین که مرا بغل کند در رختخواب و بگوید کاش ما حداقل تونیسته بودیم به بقیه بگیم و بعض من می ترکد….!
بابا این روا همش آواز می خواند دلش هوای فسقلی های سیسی رو کرده و خوده سیسی و همش تنها میرود طبقه بالا …مادر هم همش روزا رو میشمارد و تنها وقتی جی خانه باشد بهشان خوش میگذره برا اینکه همش می شینن پاسور میکنن و من هم کم کمک دارم یاد میگیرم !
کلی مامان خرید کرده برا نوه های عزیزتر از جانش و همش دلش پرپر میزند برای دیدنشان !