این روزهایی که غمباد گرفته ام

استاندارد

خیلی وقته پیش شروع شد یعنی اولش اینجوری بود که هی میگفتیم  خسته هستیم و خستگی بهاه ای بود برای نبوده با هم و بعد فک کنم الان تبدیل به عادت شده البته نه برای جی که برای من.افسردگی یا حالا هر چیزه مزخرفی که هست روز به روز داره منو از جی دورتر میکنه و هر چی تلاش میکنم که اینجور نباشه نمیشه انگاری توی استخر ژله ای باشم هر جی دست و پا میزنم به هیچ جا نمی رسم! همش عذاب وجدان همش اعصاب خوردی برای اینکه هیچ میلی ندارم برای بودن نه که فقط جی باشه نه انگاری تمامی امیال جنسی و غیر جنسیم یهویی توی فضا ناپیدید شده باشه و من توی یه سیاه چال فضایی حبس شدم اصن حس میکنم تمامی امیالم کور شده.

جی تلاش میکنه مدارا کنه و هی بهم میگه ناراحت نباش جیگر اینا همش به خاطر استرس و فشار کاریه بذار کار جدیدت رو شروع کنی خوب میشی! اما اون چه خبر داره از دله من که نصفه شبا که بیدار میشم و به صدای نفساش گوش میدم و هی خودمو میخورم که چرا دستاش دیگه داغم نمیکنه چرا مثه قبل از سر و کولش بالا نمیروم و بعد خودمو قانع میکنم که تقصیره خودشه از بس هی احساسات منو با این جمله که خستم امشب به من کاری نداشته باش سرکوب کرد. و بعد بغلش میکنم اما اون حسی که داشتم وندارم نمی آید بعد اشکم در می آید نمی خوام عشقم به جی از دست بره خسته شدم این فکر رها کردن یا رها شدن داره منو میکشه و به جی هم نمی تونم بگم من حس میکنم دوست ندارم این خیلی خیلی دل سنگی میخواد به کسی که میدونی چقد دوست داره. اصن من موجود خری هستم خودمو میکشم تا یه چیزی رو بدست بیارم و بعد که دارمش قدرشو نمی دونم و ولش میکنم …

اگه به دعا و جادو و جمبل اعتقاد داشم میگفتم جادوم کردن آخه منی که یه وقتی چنان آتیشی بودم چرا باید امروز اینقده سرد شده باشم که مثه چیز خلا بیام اینجا چس ناله بنویسم!

ای بابا مرده شور این زندگی سگی ماشینی رو ببره که آدمو از خوده آدم میگیره!

بیان دیدگاه