سفرنامه یا چرا آدم غمباد میگیرد !

استاندارد

صبحی که از خواب بیدار شدم دوباره هوا ابری بود صدای جیغ و داد بچه های مدرسه کوچه بالایی اتاق خواب ما رو که زیر شیروونی هست رو گرفته باید بلند میشدم و پنجره رو میبستم ولی حسش نیست در عوض کله ام رو زیر پتو میکنم و موبایلم رو هم میکشم اون زیر و اول هوا رو چک میکنم ببینم امروز هم بارونیه یا خیر سرش قراره آفتاب دربیاد،ابریه پس من توی رختخواب می مونم.

هیچ چیزه خاصی نیست اول هواشناسی بعد فیس بوچ بعدم بی بی سی فارسی هیچ خبری نیست همه جا آرومه به جز البته اتاق خواب ما که انگار توی مدرسه ساخته شده باشه ! حوصله بازی جدیدم هم ندارم از بس توی مرحله 28 گیر کردم ….!

ایران رفتیم و بهترین قسمتش رفتنمون به یزد بود. از همه چی شهر خوشم اومد از آدماش از درختاش از غذاهاشون و از کارای دستشون از همه چی …!

یزد شهر قشنگی که در کویر ساخته شده اینجوری که معلوم بود ازش هنوز اصالت خودش حفظ کرده هنوز به جمع ریاکارا نپیوسته و ظاهر و باطن شهر یکیه چیزی که توی شیراز دیگه اصلن نیست.

آدم ها توی شیراز یه جوره دیگه شدن هر باری که میری تغییرات بیشتره شایدم ما ثابت موندیم یخ زدیم توی یه زمانی و تغییر نمیکنیم ولی همه چیز به شدت در حال تغییره.

چار سال پیش توی فامیل ما اگه کسی با خبر میشد که من و جی با هم دوستیم فاجعه بشری اتفاق می افتاد و احتمال مرگ بر اثر ضربه جسم سنگین به سر بسیار میشد ( شوخی میکنم تا این حد ) اما مطمئنم که به راحتی از کنارش نمیگذشتند. چه بسا کسانی هستند که هنو ثابت کنند من و جی با هم دوست بودیم ! بابا خیر سرتون از وقتی شما فهمیدین ما سه ساله با هم مزدوجیم !

بگذریم که دخترای فامیل دوست پسرها دارند و پسرهای فامیل دوست دخترهاااااا و همه چیز در آنجا در حالت جمع به سر میبرد یعنی به یکی راضی نمی شوند باید چنتا باشد تا دلشان گرم بماند و امید به زندگی ! به جورایی فلسفه اخلاقی ما برایش پشم هم محسوب نمیشود !

در نهایت پلیش امنیت اخلاقی ما را گرفت مرتیکه خر معلوم نبود از کدام جنگلی آمده بود منو از ماشین خودمون کشیده بیرون که تو چرا فلان و فلان البته جریان اینجوری شروع شد که :

ما آماده شدیه بودیم که بیرم مهمونی خونه دایی جان و دیرمان هم شده بود که خواهر جان تماس گرفتن که برو دخمرو رو از کلاس زبان بردار چون خواهرو توی ترافیک چارراه زند گیر افتاده حالا ما کجاییم گلستان کجو داریم میریم ارم !!! بعد این وسط باید بریم خیابون خلیلی تا دخمرو رو برداریم. ما چی تنمونه دامن البته مانتو هم روشه ولی مانتو تا سر زانو هست و البته تایتی که پامونه کلفته (از همیناست که ملت می پوشن خودشون اونجا) خلاصه بگذریم ما رفتیم حالا هی میریم کلاسی نیست توی خلیلی و هی این مامانه ما از صندلی عقب میگه رد کردیم کلاسو و هی ما میگمیم نه و بعد در وسط این هیرو ویر ما از ماشین پریدیم پایین تا دخمرو رو پیدا کنیم و همین که پیداش کردیم یه ماشین پلیس جلمون سبز شد و گفت خانم وایسا و ما گفتم د بدو و خلاصه که سوار شدیم حالا هی به جی میگیم برو بابا راه بیافت زل زده به ما که چته چرا مثه دیوونه ها می دویی توی خیابون …دخمرو از پست داد میزنه پلیس ممیخواد خاله رو ببره !! و در همین هیر و ویر آقای پلیس پدر … آویزون در ما شده که بیا پایین و ما هم خیلی شیک پیاده شدیم یعنی آقای جی ما رو وادار کرد که پیاده بشیم و بعدشم خیلی شک وقتی اونا گفتن میخوان با من صحبت کنن توی ماشین خودشون ( که به قبر پدرشون خندیدن اگه راست بگن ) جی منو هی هل میده که برو نمی خوان بکشنت که میخوان باهات حرف بزنن یعنی این اخلاق جنتلمن مابانه انگلیسش لج منو در آورد وقتی بنده رو بردند و بهش گفتند بیاد قرارگاه تحویل بگیرش قیافه اش دیدنی شده بود !!!

خلاصه ما رو بردن قرارگاه و بعد جی هم آمد و منو بردن پیش رئیس و این آقای رئیس 5 سال پیش در چنین روزی منو جی رو گرفته بود و جی بهش گفته بود ما زن و شوهریم یعنی نامزدیم آقا جونه مادرت و اینا … و آقای رئیس لطف کرده بود و ما رو ول کرده بود وحالا ما واسادیم تمام قد و ایشون نشسته اند و دارند با دوست دیگیری حرف میزنند و نیم نگاهی به ما نوشته اند تعهد کتبی بگیرید و بگویید خانواده اش بیاییند ببرندش ! و آی آن پلیس جنگلی زورش آمده بود وقتی دید برایمان مبلغ جریمه ذکر نشده و شوهر جانمان را مجبور کردند بنویسد صحیح و سالم تحویل گرفته شده و ما خنده مان گرفته و بعد به ما می گویند کارت ملی حالا کارت ملیمان کجایمان بود و در نهایت ما اعتراف کردیم بچه این محل نیستیم و بعد دز ساعت 10 شب ما رول کردند تا برویم به مهمانیمان برسیم. البته شلوارمان را هم به زور پایکان کردند که وقتی می رویم خانه داییمان آنها به گناه نیافتند.

بگذریم که آدم وقتی میزند از آن جنگل بیرون یادش میرود که چطور باید زندگی کند وقتی برمیگرد برای من البته نه برای جی که همیشه میخواد منطقی باشه !درس خوبی بود که به حرف من گوش بده :)

اینم از سفرنامه .

هنوزم همه چی روی آبه و ما آویزونیم به یه تیکه چوب !

 

بیان دیدگاه