آنی در راه دانشگاه

استاندارد

من از اول بچگیم دلم میخاست بیام خارج درس بخونم ولی من غلط میکردم اگه می دونستم دانشگاهشون اینقده سخته. من فقط دو روزه رفتم البته کافی شاپ و محوطه دانشگاه رو خیلی دوس دارم. از همه جا بیشترکتابخونه دانشگاه رو دوس دارم خیلی باحاله اینکه قفسه ها جابجا میشن :))) البته بچگانه است خودم میدونم ولی چی کار کنم ندید بدیدم. دانشگاه آازد که هیچی نداشت چارتا درخت داشت و حراست والا!

بگذریم از این قضیه کافی شاپ و دار و درخت و سنجاب های دانشگاه و برسیم به درس خوندن و نوشتن مقاله و خوندن کتابای عجیب و غریب اونم توی زمینه ای که اصن من تخصص ندارم یه جورایی ترسناکه و از اون جایی که من بچه تنبل و درس نخون و شب امتحانی بودم حالا نمی دونم باید چی کار کنم که شب امتحان نداریم و فقط باید مقاله بنویسم! خدا خودش رحم کنه به آقای جی که باید یه مدرک جدید در رشته خاورمیانه بگیره :دی

ایران اومدن هم دیگه لطفی نداره اینکه می بینی مردم چه گرفتاری های عجیبی برا خودشون درس میکنن اینکه برادر چشم دیدن برادر رو نداره اینکه همه با هم مشکل دارن و اینکه تمام مدت باید تنت بلرزه که کسی ازت نرنجه خلاصه همه چیز اونجا استرس زا بود به جز مامانی و خاهر جان.

دخترک خاهرم کم کم داره غریبه ای میشه در دور دستها هر چند همچنان خیلی خیلی دوستم داره ولی خاله ای که سالی یه باره از عمه هم اونورتره والا!

اما فسقلی ها رک و راست امدند تعریف کردند که شکلات ها و لباسهایی که می برم رو بیشتر دوس دارند و بوس بیشتر آیا معادل شکلات بیشتر می باشد یا خیر!

بچه اند دیگه هنوز سیاست ندارند که توی روی آدم اینجوری نگن.

مادرجان باز هم پیرتر شده و البته افسرده تر هیچ کس هم اینو نمی بینه هیچکی وقتش رو نداره که چار کلمه باهاش حرف بزنه و وقتی من اینا رو میگفتم به من تذکر داده شد اگه راس میگی بیا اینجا بمون !

خوب یه جورایی راس میگن من دیگه حقی ندارم از اونجا و این یه جورایی سخته قبولش ولی خب حقیقته.

این روزهایی که غمباد گرفته ام

استاندارد

خیلی وقته پیش شروع شد یعنی اولش اینجوری بود که هی میگفتیم  خسته هستیم و خستگی بهاه ای بود برای نبوده با هم و بعد فک کنم الان تبدیل به عادت شده البته نه برای جی که برای من.افسردگی یا حالا هر چیزه مزخرفی که هست روز به روز داره منو از جی دورتر میکنه و هر چی تلاش میکنم که اینجور نباشه نمیشه انگاری توی استخر ژله ای باشم هر جی دست و پا میزنم به هیچ جا نمی رسم! همش عذاب وجدان همش اعصاب خوردی برای اینکه هیچ میلی ندارم برای بودن نه که فقط جی باشه نه انگاری تمامی امیال جنسی و غیر جنسیم یهویی توی فضا ناپیدید شده باشه و من توی یه سیاه چال فضایی حبس شدم اصن حس میکنم تمامی امیالم کور شده.

جی تلاش میکنه مدارا کنه و هی بهم میگه ناراحت نباش جیگر اینا همش به خاطر استرس و فشار کاریه بذار کار جدیدت رو شروع کنی خوب میشی! اما اون چه خبر داره از دله من که نصفه شبا که بیدار میشم و به صدای نفساش گوش میدم و هی خودمو میخورم که چرا دستاش دیگه داغم نمیکنه چرا مثه قبل از سر و کولش بالا نمیروم و بعد خودمو قانع میکنم که تقصیره خودشه از بس هی احساسات منو با این جمله که خستم امشب به من کاری نداشته باش سرکوب کرد. و بعد بغلش میکنم اما اون حسی که داشتم وندارم نمی آید بعد اشکم در می آید نمی خوام عشقم به جی از دست بره خسته شدم این فکر رها کردن یا رها شدن داره منو میکشه و به جی هم نمی تونم بگم من حس میکنم دوست ندارم این خیلی خیلی دل سنگی میخواد به کسی که میدونی چقد دوست داره. اصن من موجود خری هستم خودمو میکشم تا یه چیزی رو بدست بیارم و بعد که دارمش قدرشو نمی دونم و ولش میکنم …

اگه به دعا و جادو و جمبل اعتقاد داشم میگفتم جادوم کردن آخه منی که یه وقتی چنان آتیشی بودم چرا باید امروز اینقده سرد شده باشم که مثه چیز خلا بیام اینجا چس ناله بنویسم!

ای بابا مرده شور این زندگی سگی ماشینی رو ببره که آدمو از خوده آدم میگیره!

در حاشیه

آدمی خسته که میشه اولین فکری که به ذهنش میرسه اینه که خودشو بکشه حداقل آدمی که من باشم. هر وقت خیلی خسته ام از همه چی از زندگی میگم بزنم خودمو بکشم .چن وقت پیش داشتم فک میکردم چطوری بهتره یعنی زجر نداره و البته راه برگشتشم در حده صفر باشه. اینجا میشه بری خودتو بنداری از بالای پلی پایین ولی جرات تا پل رفتن رو ندارم.

البته یه ساحل دریایی با  جی رفته بودم دو سال پیش جون میداد برای مردن یعنی خالی و خلوت که باشه قشنگ آب میبردت  احتمالا موج ها چن باری هم میکوبتت به صخره های نوک تیز دم ساحل ولی نهایتا سر از اعماق آبی دریا درمیاری.

بگذریم نه پریود هستیم که بگیم هورمونی عوض شده نه اخلاق سگیمان توجیحی دارد به جز خستگی ملال آور این روزهای سرد و تاریک پاییزی.

اگر به برگشت امیدی بود حتمان میمردم.

 

چن روز پیش نوشته های بالایی رو نوشتم ولی کامی هنگ کرد و من نتوستم پستش کنم و خنده داره که از چن روز تا الان افکارم تغییری نداشته .

علت می تونه هر چیزی باشه، بی مهری آقای جی، هوای سگی اینجا و کار خسته کننده و ملال آور کافه. هیچ چیزی عوض نشده از دو سال پیش همه چیز یکنواخته و تنها چیزی که عوض شده رفتار آقای جی می تونه باشه.

دیشب رفته بودیم مهمونی و جی مرتب شوخی میکرد با همه ولی با یکی از دخترای جمع بیشتر ( تو اسمشو بذار حسادت زنانه ولی من میگم غیرت عشقی) تا جایی که شوخی به پرت کردن کوسنهای رو مبل ختم شد و من این وسط به آقای جی زل زدم که بسه دیگه و اون مثه بچه ها نیشش تا بناگوش بازه و بازم تکرار میکنه کارشو . من زن خری هستم ولی حسادت احمقانه ندارم ولی چرا وقتی با من توی رختخوابه و با اینکه می دونه حالم خوب نیست و دوباره این لوزها خرکی متورم شده و اجازه نفس کشیدن نمیده مثه بچه ها قهر میکنه که من نمی تونم بخوابم ! خب مگه تقصیره منه که من حالم خوب نیست و اگه اون نمی تونه بخوابه می تونه بره توی اتاق مهمون و مجبور نیست وسط شب بشینه توی تخت و هی بگه من نمی تونم بخوابم ! آره من دلخورم من الان خرخ خرم برا اینکه حس میکنم بهم بی تفاوتی شده.

با آقای جی صحبت کردم بهش همین چیزایی بالایی رو با پیاز داغ بیشتر گفتم بهش برخورد و گفت که اون یه بالغ نیست یه بچه است و نمی فهمه و بهش برخورد و بعدم مثه این چن وقت اخیر نسیت به تخته بازی کردن ! انصاف نیست و شاید هم خریت از من بوده که به آقای جی گفتم من خوشحال نیستم با رفتار دیشبش .

همیشه این نوع رفتار زنا برام حال بهم زن بوده و حالا به صورت احمقانه ای خودم دارم تکرارش میکنم !

استاندارد

این روزها خیلی دلم برای نوشتن اینجا تنگ میشه هر شب قبل خواب هم هی می نویسم توی ذهنم ولی صب که بیدار میشم همش از یادم رفته.

امتحان آیلس دادم و باید نمره هفت می آوردم برا دانشگاه ولی به جاش یه شش و نیم خوشگل آوردم و هر چی بهشون التماس کردم گفتنن نه کوونه دلقه همشون اصن آتیش دانشگاه رفتنم سرد شد رفت پی کارش. این روزا با جی همش حرف میزنم دلم میخواد یه کافه کوچیک داشته باشم که آشپزی کنم برا دل خودم و بفروشم ولی می ترسم از مسئولیتش. دلم می خواد دلی کار کنم نه از روی اجبار. یه شغل جدید هم پیدا کردم شدم سکینه بند انداز :)  جدی میگم یکی از بچه ها بهم گفت چرا نمیایی توی کار بیوتی و این چیزا (منظورش همون بندانداختن خودمونه) منم گفتم باشه و بعد یه دو سه باری رفتم بد هم نیست ولی هر بار یکی می پرسه کار جدیدت چیه ناخواسته می خوام بگم سکینه بندانداز ….! البته هنوز کافه کار میکنم اینو به عنوان شغل دویم دارم انجام  میدم.

 

ییه دو فهته دیگه سالگرد مزدوجی من و جی هست دیشب یاآوریش کردم :) من می خوام براش کفش بخرم هرچند که کفش یه هدیه رومانتیک نیست ولی بچم لازم داره و بهتره ساعت مچی که نمی بننده.

بیچاره جی وفت فکر میکنم همه کارا رو اون میکنه و من فقط غر میزنم .

بیخیال اینا شوما چیطورین همه چی روبه راهه؟

جدیدن فهمیدم همش به آدم هایی که پولدارن حسودی میکنم و هی مرتب میگم «ایتز آنفر تو نات هو ایناف مانی » فاک مانی » و این حرفا ولی خدایی چرا یه عده اینقده دارن که لازم نیس کار کنن و بهترین هالید ها رو میرن بدون در نظر گرفتن پولش! آقا خودم میدونم عشق و خوشی و شادی با پول نمی آید ولی اگه پول نباشه هم نصفه اینا نم یآید.

انگاری حالم دوباره داره خراب میشه.

 

 

تنها ماندم تنها با دل بر جا ماندم ها ها ها اییییییییییییییییییییییی

استاندارد

من هر کاری میکنم این وبلاگم بیاد توی اینجین سرچ گوگل که چار تا خواننده بهم بزنم نمی آید واقعان دردناکه که آدم بنویسه و هیچکی نگاش نکنه! اگه قرار بود که کسی نبینه که ور میداشتم توی دفتر خاطرات قفل دار می نوشتم بعدشم میذاشتمش توی بالشم که کسی نبینه واااله.

تلخونی هم که نمی نویسه و منم که فیس بوک را بخشیدم به فیس بوکی ها و حالا بی خبرم ازش بابا حداقل تو یه خبری از خودت بده،جی همیشه یه جوک بی مزه ای داره وقتایی که من تلفنش رو جواب نمیدم پیغام میذاره که ما که تلفن نداریم حداقل شوما که داری یه زنگی بزن. خیلی لوسه ولی من از همین جا به تلخونی میگم بابا یه کامنتی بذار بدونم چیکاره ای خوب .

هوا چن روزه که خوبه اینقد  خوب که میشه رفت توی پارک روی چمن ها دراز کشید و نگران خیس شدن شلوارک نبود. آره اصلا اگه یکی پارسال به من میگفت یه وقتی می آد که اینجا سایه رو به آفتاب ترجیح بدی من میگفتم برو بابا دلت خوشه کو آفتاب! ولی دیروز من و جی با هم رفتیم پیک نیک و بعدش که دو ساعتی توی پارک بودیم رفتیم از فروشگاه بستنی قیفی شکلاتی خریدیم و نفری دو تا خوردیم، به حق کارای نکرده، و بعدش زیراندارمون رو انداختیم توی کوله و خوش خوشان آمدیم خانه.

تازه سه شب پیش بود که با جی ساعت ده شب رفتیم دوره رودخونه رو دوویدیم و برگشتیم وچه حالی بود، شب و سکوت و ما . حالا هی ما ها خدا خدا میکنیم که هوا تا آخر آگوست همین جوری بمونه ولی هیچکی نمی تونه مطمئن باشه. یهو می بینی فردا از خواب بیدار شدیم هوا بارونی و طوفانیه و واله!

 

حقوق بشر !!!!

استاندارد

امروز که نه، چند روزه هی می خوام بردارم یه نامه به این دست اندر کاران جامعه حقوق بشر بنویسم ولی خوب گفتم خوبیت نداره باهاشون تندی کنم یه ذره حالا ندید بگیرم شاید اوضاع عوض بشه ولی خب نشده. نتیجه اینجا می نویسم نامه رو.

یاهو میری گوگل میری هی راه به ره در مورد نقض حقوق بشر در میدل ایست نوشته اد. بی بی سی که دیگه اوووه کاری به جز ذکر نقض حقوق بشر در کشورهای جهان سوم نداره راه به راه میگه چنتا تجاوز شده به چن نفر چنتا بمب ترکیده تو چنتا شهر هی میگن از همه چی از همه جا الا خوده خودشون.

یعنی الان چن وقته، در اصل از زمانی که این اسنودن راه افتاد جار زد آی مردم دنیا چه نشسته اید که اینا دارن اطلاعات شما را جمع آوری میکنن و اینا ، هی خون خون منو می خوره که آخه چرا ؟ نه اینکه ما چیزی داریم بخوایم از بقیه پنهون کنیم هااا ولی زور داره یکی هر چی ما داشتیم و نداشتیم از عکس و پیغام و فیلم این جور چیزها واسه خودش ذخیره کنه که اگه یه وقتی تقی به توقی خورد ما به جایی رسیدیم که خواستیم یه کاری کنیم همون رو علیه ما استفاده کنه. این البته یکی از دلایلش بود دومی اینکه این همه جنگ که راه انداختن توی افغانستان و عراق و لیبی و مصر و سوریه نقض حقوق بشر نبوده باشه ما هم چشم می بندیم و میگیم نبوده اما اینکه این بچه اسنودن الان آواره است و شما زور به زور میخوای برش گردونی امریکا که حالا نه با بطری نوشابه به روش های دیگه که مخصوص خودتون و هنوز به همتاهای خودتون یاد ندادین ازش اعتراف بگیرین که یحتمل جاسوس القاعده ای، ایرانی، روسیه ای بوده، قابل چشم پوشی نیست مگه توی همون حقوق بشری که خودتون نوشتین هر انسانی ( حتی از نوع امریکایی اش( که جونش در خطر باشه یا احساس عدم امنیت کنه می تونه از هر کشوری تقاضای پناهندگی کنه. مگه خوده شما ها بارها و بارها به انسانهای بی پناهی که توسط کشورهای خودشون تحت پیگرد بودند پناهندگی ندادید حالا چرا باید برای یه انسان دیگه اسثنا قایل بشید؟ چرا بی بی سی و سی ان ان و هزارتا رسانه خبری دیگه از حامیان اسنودن خبری پخش نمیکنن؟ و فقط مرتب از این میگن که بیچاره  عین خر گیر کرده توی گل و توی ترانزیت روسیه گیر افتاده و راه پیش و پسیش براش نمونده ؟

یه مورد دیگه اینکه آقا جان شوما خودت از همه بدتری بعد می خوای الگو حقوق بشری بدی شوما هم که شدین اون مردک که می خواست الگوی مدیریت ارایه کنه به دنیا !  ای بابا آدم دیکه به هیچکی نمی تونه اعتماد کنه واله!

نوشتیم که یادگار بماند درد دل های این روزهایمان.

دیروز با جی رفتیم خونه یکی از دوستامون اینقده قشنگ بود گفتم جی بیا بریم یه خونه تو دهات بخریم مرغ و گاو و گوسفندم می خریم دیگه سر کارم نمیریم….جی هم گفت باشه حالا پول ها تو جم کن جیگر تا ببینیم :))))

May our wishes come true.

استاندارد

همین دو روزه پیش دوباره یکی دیگه از آرزوهای من به واقعیت پیوست. توی این سه سالی که از ایران اومدم بیرون و اینجا ساکن شدم هوای اینجا همش خراب بوده یعنی هیچوقت اینقده گرم نبوده که شب بشه برم توی باغچه خونه مون بدونه اینکه یه پتویی چیزی به خودم بپیچم. اما دو روز پیش هوا به صورت غیرمنتظره ای گرم شد و من  در حالی که تاپ و شلوارکم رو تنم کردم از خونه رفتم بیرون بدون اینکه به عواقبش فک کنم یعنی با خودم هیچ لباس گرمی نبردم و شب هنگام (ساعت نه شب) هرچند که به شب نمی خوره هوا هنوز روشنه و خورشید توی آسمونه از محل کارم پیاده اومدم و آقای جی وسط راه به من پیوست و دوتایی با هم رفتیم میل آن د اکس و با هم نوشیدنی زدیم و بعد راه افتادیم پیاده اومدیم خونه در حالی که به آهنگ مورد علاقه مون گوش میدادیم و بلند بلند میخوندیمش یعنی درست بشمرم سه تا آرزو با هم توی یه روز . اول اینکه بدون لباس گرم برم بیرون توی شب. دوم نوشیدن بی دردسر با معشوق و سوم هم خوندن توی شب توی کوچه باغ ها بدون مزاحمت از سوی کسی.

آره خوبه چنتا آرزوی کوچولوی آدم برآورده بشه و دله آدم خوش بشه.

نمی دونم این خبر را دادم یا نه ولی بازم بگم : بالاخره گواهی نامه رانندگیم رو گرفتم هورااااااا. . در حال حاضر سیتیزن اینجا شدم و سوم دارم برای دانشگاه آماده میشم ! آره  همه با هم اتفاق افتاده اگه بتونم برم دانشگاه یکی دیگه از آرزوهام به وقوع می پیونده .

 

 

In the middle of nowhere

استاندارد

چن روزی رفتیم کرنوول(یه استانی بغله استانه  ما) بعد اینجا یه جایی داره به اسم لندز اند(ته دنیا)نگو قدیما اینا فک میکردن که ته دنیا اینجاست و دیگه همه چی به این ته ختم میشه ولی خدایی هم ته دنیا بود از بس که تا چشم کار میکرد آب بود و بعد یهو آسمون ودریا یکی میشدند و ابرها  و مه قاطی میشد و یه چیز خاصی می ساخت که خوده منم فک کردم اونجا ته دنیاست .

کرنوولیها خودشون رو انگلیسی نمیدون حتی وقتی رومی ها اینجا رو گرفتن به خودشون زحمت ندادن برن اون بالا و کرنوول رو هم بگیرن رو هم همین حساب اونا زبون و خط سوای خودشون دارن ولی خب این بی پدر مادرهای انگلیسی همه شبیه جزیزه رو مجبور کردن به زبون اقلیت خودشون حرف بزنن (هرچند که اینا همه دنیا رو مجبور کردن به زبون اینا حرف بزنن واله) بگذریم دریای اونجا رو بیشتر دوس داشتم از بس که آبی رویایی بود دریای اینور حتی وقتی آفتاب تیغه بازم زور بزنه یه نموره از خاکستری در بیاد بشه سفید ولی آبی فیروزه ای نمیشه!

کجدیدن با جی هی میخوریم به بن بست هی می خوام حرف بزنم همه حرفا از شب تا صب از صب تا شب برا خودم میگم ولی وقتی جی رو می بینم لال میشم. حرف که میزنم جی دلخور میشه حرف که نمیزنم خودم می ترکم از تنهایی.

از فیسبوک خراب شده هم آمدم بیرون و حالا هی به خودم میگام از پپر چه جوری خبر بگیرم از بچه ها از اینور از اونور ولی همه حسن هایش پنج تا هم نیشه در حالی که عیبش از هزار گذشته بود. آخ آخ آی زور داره هر بار که می خوای بیایی بیرون ازت میپرسه چرا؟ اینبار من زدم دلیلم شخصیه ولی در اصل می خواستم بنویسم «یو مادر فاکر» ولی خب جی نذاشت بنویسم:)

بگذریم بازم ازت خودتون بگین برام در چه حالین همه چی عالیه ؟

 

سفرنامه یا چرا آدم غمباد میگیرد !

استاندارد

صبحی که از خواب بیدار شدم دوباره هوا ابری بود صدای جیغ و داد بچه های مدرسه کوچه بالایی اتاق خواب ما رو که زیر شیروونی هست رو گرفته باید بلند میشدم و پنجره رو میبستم ولی حسش نیست در عوض کله ام رو زیر پتو میکنم و موبایلم رو هم میکشم اون زیر و اول هوا رو چک میکنم ببینم امروز هم بارونیه یا خیر سرش قراره آفتاب دربیاد،ابریه پس من توی رختخواب می مونم.

هیچ چیزه خاصی نیست اول هواشناسی بعد فیس بوچ بعدم بی بی سی فارسی هیچ خبری نیست همه جا آرومه به جز البته اتاق خواب ما که انگار توی مدرسه ساخته شده باشه ! حوصله بازی جدیدم هم ندارم از بس توی مرحله 28 گیر کردم ….!

ایران رفتیم و بهترین قسمتش رفتنمون به یزد بود. از همه چی شهر خوشم اومد از آدماش از درختاش از غذاهاشون و از کارای دستشون از همه چی …!

یزد شهر قشنگی که در کویر ساخته شده اینجوری که معلوم بود ازش هنوز اصالت خودش حفظ کرده هنوز به جمع ریاکارا نپیوسته و ظاهر و باطن شهر یکیه چیزی که توی شیراز دیگه اصلن نیست.

آدم ها توی شیراز یه جوره دیگه شدن هر باری که میری تغییرات بیشتره شایدم ما ثابت موندیم یخ زدیم توی یه زمانی و تغییر نمیکنیم ولی همه چیز به شدت در حال تغییره.

چار سال پیش توی فامیل ما اگه کسی با خبر میشد که من و جی با هم دوستیم فاجعه بشری اتفاق می افتاد و احتمال مرگ بر اثر ضربه جسم سنگین به سر بسیار میشد ( شوخی میکنم تا این حد ) اما مطمئنم که به راحتی از کنارش نمیگذشتند. چه بسا کسانی هستند که هنو ثابت کنند من و جی با هم دوست بودیم ! بابا خیر سرتون از وقتی شما فهمیدین ما سه ساله با هم مزدوجیم !

بگذریم که دخترای فامیل دوست پسرها دارند و پسرهای فامیل دوست دخترهاااااا و همه چیز در آنجا در حالت جمع به سر میبرد یعنی به یکی راضی نمی شوند باید چنتا باشد تا دلشان گرم بماند و امید به زندگی ! به جورایی فلسفه اخلاقی ما برایش پشم هم محسوب نمیشود !

در نهایت پلیش امنیت اخلاقی ما را گرفت مرتیکه خر معلوم نبود از کدام جنگلی آمده بود منو از ماشین خودمون کشیده بیرون که تو چرا فلان و فلان البته جریان اینجوری شروع شد که :

ما آماده شدیه بودیم که بیرم مهمونی خونه دایی جان و دیرمان هم شده بود که خواهر جان تماس گرفتن که برو دخمرو رو از کلاس زبان بردار چون خواهرو توی ترافیک چارراه زند گیر افتاده حالا ما کجاییم گلستان کجو داریم میریم ارم !!! بعد این وسط باید بریم خیابون خلیلی تا دخمرو رو برداریم. ما چی تنمونه دامن البته مانتو هم روشه ولی مانتو تا سر زانو هست و البته تایتی که پامونه کلفته (از همیناست که ملت می پوشن خودشون اونجا) خلاصه بگذریم ما رفتیم حالا هی میریم کلاسی نیست توی خلیلی و هی این مامانه ما از صندلی عقب میگه رد کردیم کلاسو و هی ما میگمیم نه و بعد در وسط این هیرو ویر ما از ماشین پریدیم پایین تا دخمرو رو پیدا کنیم و همین که پیداش کردیم یه ماشین پلیس جلمون سبز شد و گفت خانم وایسا و ما گفتم د بدو و خلاصه که سوار شدیم حالا هی به جی میگیم برو بابا راه بیافت زل زده به ما که چته چرا مثه دیوونه ها می دویی توی خیابون …دخمرو از پست داد میزنه پلیس ممیخواد خاله رو ببره !! و در همین هیر و ویر آقای پلیس پدر … آویزون در ما شده که بیا پایین و ما هم خیلی شیک پیاده شدیم یعنی آقای جی ما رو وادار کرد که پیاده بشیم و بعدشم خیلی شک وقتی اونا گفتن میخوان با من صحبت کنن توی ماشین خودشون ( که به قبر پدرشون خندیدن اگه راست بگن ) جی منو هی هل میده که برو نمی خوان بکشنت که میخوان باهات حرف بزنن یعنی این اخلاق جنتلمن مابانه انگلیسش لج منو در آورد وقتی بنده رو بردند و بهش گفتند بیاد قرارگاه تحویل بگیرش قیافه اش دیدنی شده بود !!!

خلاصه ما رو بردن قرارگاه و بعد جی هم آمد و منو بردن پیش رئیس و این آقای رئیس 5 سال پیش در چنین روزی منو جی رو گرفته بود و جی بهش گفته بود ما زن و شوهریم یعنی نامزدیم آقا جونه مادرت و اینا … و آقای رئیس لطف کرده بود و ما رو ول کرده بود وحالا ما واسادیم تمام قد و ایشون نشسته اند و دارند با دوست دیگیری حرف میزنند و نیم نگاهی به ما نوشته اند تعهد کتبی بگیرید و بگویید خانواده اش بیاییند ببرندش ! و آی آن پلیس جنگلی زورش آمده بود وقتی دید برایمان مبلغ جریمه ذکر نشده و شوهر جانمان را مجبور کردند بنویسد صحیح و سالم تحویل گرفته شده و ما خنده مان گرفته و بعد به ما می گویند کارت ملی حالا کارت ملیمان کجایمان بود و در نهایت ما اعتراف کردیم بچه این محل نیستیم و بعد دز ساعت 10 شب ما رول کردند تا برویم به مهمانیمان برسیم. البته شلوارمان را هم به زور پایکان کردند که وقتی می رویم خانه داییمان آنها به گناه نیافتند.

بگذریم که آدم وقتی میزند از آن جنگل بیرون یادش میرود که چطور باید زندگی کند وقتی برمیگرد برای من البته نه برای جی که همیشه میخواد منطقی باشه !درس خوبی بود که به حرف من گوش بده :)

اینم از سفرنامه .

هنوزم همه چی روی آبه و ما آویزونیم به یه تیکه چوب !

 

گاد دم سرماخوردگی

استاندارد

تقریبا یه هفته است که یه سرماخوردگی مسخره ای گرفتم که با پریود ماهانه ام یکی شده بود و تقریبا دمار از روزگارم درآورد.

 

الانه یه هفته است که تمامی جوشونده های گیاهی مامانم رو تست کردم و تمامی مسکن هایی که توی خونه بود ولی ول کن نبود نمی دونم چرا بدنم این همه ضعف نشون داد این دفعه کمتر پیش اومده من بیشتر از دو روز مریض بمونم و بخوام توی خونه بمونم.الان تقریبا یادم رفته آقای جی چه مزه ای میده یا عطر تنش چیه دماغم که از کار افتاده و حق بوسیدن هم که به خودم نمیدم.

اینقده دلم تنگ بغلش شده که خدا میدونه ،نه اینکه بغلش نکنم یا نکند نه با آرامش خیال نبوده همش توی یه حس بیحالی بوده که فقط گرمای تنش رو می خواستم برای اینکه از سرمایی که درونم بوده فرار کنم و نتوستم ازش لذت ببرم.

دلم تنش رو میخواد بی ترس بی واهمه از اینکه اونم مریض کنم همیشه همین جوریه وقتی مریض میشم تقریبا فک میکنم دارم میمرم خصوصا که نتونم جی رو هم داشته باشم و الان همیچین حسی دارم.